گاهي مي شد كه آهي در بساط نداشتيم، حتي قند براي چاي خوردن.شب پنير،صبح پنير،ظهر چند خرما... در چنين شرايطي شوخ طبعي بچه ها گل مي كرد و هر كس چيزي نثار شهردار آن روز مي كرد. اتفاقا يك روز كه من شهردار بودم و گرسنگي به آنها فشار آورده بود،يكي گفت:«اي كه دستت مي رسد كاري بكن!» من هم بي درنگ مثل خودشان جواب دادم:«مي رسد دستم وليكن نيست كار...كف دست كه مو ندارد،اگه خودمو مي خوريد بار بذارم!»(منبع:كتاب جشن پتو،خاطرات دفاع مقدس-به اهتمام:عبدالرحيم سعيدي راد)
نظر يادتون نره!
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم اسفند ۱۳۹۵ساعت 20:12 توسط پری ناز آقاجانی |
andishehs.blogfa.com...
ما را در سایت andishehs.blogfa.com دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mandishehsa بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 14:53